زمزمه های یک شب سی ساله

ساخت وبلاگ

نمی دانم چرا درست وقتی همه چیز سرجای خودش است وقتی روزهای زندگی بوی عطر عاشقی می دهد وقتی خنده ها از ته دل می شود وقتی ساز دل کوک کوک است یکهو اتفاقی می افتد که می گوید تمام شد سهم ات از لذت روزهای زندگی همین قدر بود آرامش قهقهه ها ساز  آواز و عاشقی بس است بس.

برای من که اینطور بوده عمر خیلی از دلخوشی هام کوتاه بوده بی هوا یکهو روزگار پنجه های خشن اش را می کشد روی قلبم زخمی اش می کند و زخم های کهنه را دوباره در ذهنم به تصویر می کشد .

زخم های سن و سال دار زخمهایی که خوب شدنی نیستند پاک شدنی هم نیستند فراموش شدنی هم نیستند اما می شود لابلای چین های خاطرات خوش پنهانشان کرد .

 

سرگرم گریه ام دلتنگ و بی قرار

بی تو تموم میشم توی همین بهار

؟؟؟


حالا  روزگار چه خوابی برایم دیده است نمی دانم

اگر  اگر همانی بشود که نباید می دانم برای گرفتتن سهمم دیگر نه نای اش را دارم نه توانش را و نه حوصله اش را  که بخواهم یقه روزگار و سرنوشت و تقدیر را بگیرم و بجنگم .

نمی دانم نه من می دانم و نه تو  و نه هیچکس  دیگری چه بر سر دلم خواهد آمد اگر همانی بشود که نمی خواهم ...

نکند قرار است بغض گلوگیر و نفس گیری تا همیشه با من بماند .....امروز حال دلم خوب نیست .

 

اگر مانده بودی تو را تا ......
ما را در سایت اگر مانده بودی تو را تا ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bsedayesardesokoot2 بازدید : 16 تاريخ : دوشنبه 22 خرداد 1396 ساعت: 4:46